مجيد سوزوكي فيلم اخراجي‌ها يادتون هست؟!
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 584
نویسنده : محمدرضا آذری

مجيد سوزوكي فيلم اخراجي‌ها
در واقعیت همین سید مسعود خودمان بود....

 

ماجراي شهادت سيد مسعود رشيدي نوجوان ۱۸ ساله اصفهاني از زبان راوي مناطق عملياتي جنوب حاج محمد احمديان كه روزي فرمانده اين شهيد بوده رو بخوانید.

ایشون اين روايت دلنشين را اين‌گونه تعريف مي‌كند:

مي‌خواهم با سند و مدرك خاطره‌اي از يك شهيد را برايتان بگويم؛ حتماً بر سر مزار اين شهيد برويد، خيلي حال وهوايتان عوض مي‌شود. اواخرجنگ، درمنطقه فاو، پدافند داشتيم. آخرهاي جنگ به آن صورت نيرو به جبهه نمي‌آمد! اغلب سنگرهاي نگهباني را تك نفره گذاشته بوديم اما حساس‌ترين نقطه يك ‌جا داشتيم توي دل خور عبدالله. . .
يك جاده مي‌رفت توي آب، و اين سنگر كمين بود؛ اين‌جا را هم تك نفره گذاشته بوديم چون خيلي خطرناك بود، مدام اصرار داشتيم حداقل يك نيرو براي ما بفرستند. تا اينكه خبر دادند خوشحال باشيد برايتان نيرو فرستاديم.
نزديكي‌ ظهر بود. داشتم توي خط سركشي مي‌كردم. ديدم يك نفر دارد مي‌آيد. اما دكمه‌هاي لباسش را نبسته، بندهاي پوتينش هم باز است، گِت نكرده، اوركتش را هم انداخته روي شانه‌هاش و اسلحه كلاشش را هم مثل يك بيل كشاورزي گذاشته روي كولش.
تا به من رسيد گفت: آمُ الي كم. حقيقتش جا خوردم. گفتم خدايا، بچه‌هاي ما همه اهل نماز شب، دعاي عهد، زيارت عاشورا و. . . اين اصلاً سلام كردن هم بلد نيست. گفتم: سلام عليكم اخوي. با خودم گفتم خوب سلام كردن را يادش دادم. گفت: اخوي اين اتاق ما كجاست؟ گفتم: داداش اينجا خط اول فاو؛ ام القصره. اين طرف ايراني‌ها و آن طرف هم عراقي‌‌ها هستند. از اين خط بالاتر بروي تير مي‌خوري. در ضمن اينجا اتاق نداريم، سنگر داريم. گفت: داداش، يه جا نشان ما بده، كپه مرگمان را بذاريم. خسته‌ايم. با خودم گفتم اين بايد پيش خودم بياد تا آدمش كنم. آمد توي سنگر ما، جالب اين بود كه براي نماز هم مُهر را از بالا به پايين مي‌انداخت و با پايش استُپ مي‌كرد! خيلي خودماني با خدا حرف مي‌زد. فكر مي‌كردم آدمش مي‌كنم.
يك شب توي خط مي‌چرخيدم، ديدم آسمان را به رگبارگرفته! به سرعت رفتم سراغش و گفتم: بلند شو ببينم. پاشو مستقيم بزن. گفت:مگه ديوانم؟ بلند شم كه تير مي‌خوره توي ملاجم. نه داداش! ما نشستيم كف اين سنگر و تير مي‌زنيم، تا عراقي‌ها بفهمند كه اينجا آدم هست و جلو نيان. كُفرم در آمده بود. تك و تنها بردمش توي سنگر كمين. گفتم حالا بُِكش !
ازساعت ۱۲ تا ۲ شب نگهبان بود. ساعت ۲ تا ۴ مهندس ميرزايي را بردم سمت سنگر كمين. نزديك سنگر كه رسيديم بايد مسعود ايست مي‌داد. ديديم چيزي نمي‌گويد؛ گفتم يا ابالفضل! حتماً عراقي‌ها اسيرش كردند. صدا زدم: آقا مسعود! ديديم جواب نمي‌دهد. گفتم نكند از بس بهش سخت گرفتم رفته پناهنده شده! نزديك سنگركه شديم، ديديم صداي خروپفش بالا رفته. با يك مكافاتي ازخواب بيدارش كرديم.
تا بيدار شد، زد زير گريه. ساعت ۲ نصف شب !! گفتم: چِته؟! گفت: فردا صبح شهيد مي‌شوم. زديم زيرخنده و گفتيم: مايي كه جنوب كردستان اين‌قدرجنگيديم تا حالا چنين ادعايي نداشتيم. اين تازه از راه رسيده مي‌گويد من فردا صبح شهيد مي‌شوم. گفتم: خب اگر فردا صبح شهيد شدي ما را هم دعا كن. البته با خودم فكر كردم براي اين‌كه دل من را به دست بياورد اين را مي‌گويد، سنگر او با سنگر ما يكي بود. ديدم دارد گريه مي‌كند. گفتم آقا مسعود از سرشب تاحالا نخوابيدم؛ مي‌خواهم بخوابم. بالاغيرتاً يا برو بيرون گريه كن يا بگير بخواب.
رفت توي دهنه سنگر نشست به گريه كردن. ساعت چهار و ربع صبح تك عراقي‌ها شروع شد. آن‌قدر آتش دشمن سنگين بود و دود و گرد و خاك به پا شده بود كه چشم نيم متري خودش را نمي‌ديد. اين آتش باران دشمن تا ساعت سه و نيم بعدازظهر طول كشيد. بعد از خوابيدن آتش، رفتم آمار بگيرم كه چند تا شهيد و زخمي داديم. فكر مي‌كردم حداقل۷۰ ـ ۸۰ تا شهيد را بايد داده باشيم. اما گفتند فقط يك نفر شهيد شده كه نمي‌شناسيمش. رفتم ديدم سيد مسعود است. تيرخورده پشت سرش را سوراخ كرده. بغلش كردم و بوسيدمش. گفتم بچه تو چه كار كردي؟! من را ببخش اگر بهت حرفي زدم...

    -----------------------/http://s.baij.lxb.ir--------------------------

 






مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: